این داستان تا دو قسمت دیگر ادامه دارد....................

اون موقع ها که بابابزرگ زنده بود، خودش جواب همه رو می‌داد، ولی بعد از مردنش بود که فهمیدیم چقدر تنها و بی کسیم. گاهی اوقات احساس می‌کنم این دنیا با همه بزرگیش واسم خیلی کوچیکه. ۱۲،َ۱۳ ساله بودم که یه روز مامان بعد از کلی مقدمه چینی به من فهموند باید کم کم عادت کنم که بابام اسمش «...» و باید مثل یه بابای واقعی دوستش داشته باشم. با این که از بابام خاطره کمی توی ذهنم بود و با این که چیزی از محبت پدری حالیم نبود، اما نمی تونستم ناپدریم رو مثل پدر خودم نیگاه کنم. «مصطفی» کارگر شرکت گاز بود. از همسر اولش که به خاطر ذات الریه توی جوونی زندگی رو وداع گفته بود، دو پسر ۱۴ و۱۸ ساله داشت. پسر بزرگش سرباز بود و دومی هم عقب افتاده ذهنی. مامان بازم کار می‌کرد تا خرج مادر بزرگ و من روی دوش آقا مصطفی سنگینی نکنه. اون روزا بدترین روزهای زندگیم بود. خیلی از دختر بچه های همسن و سال من دنبال بازی و تفریح بودن، اما من
دایم توی لاک خودم فرو می‌رفتم. کم حرف بودم و بیشتر توی عوالم رویا فرو می‌رفتم. در واقع تنها لحظه های دل خوشی من همون موقع هایی بود که خودم رو توی دنیایی غیر از اونچه که زندگی می‌کردم، می‌دیدم. از مدرسه چیزی حالیم نبود، یعنی فقط یه برنامه ای بود که باید هر روز تکرار می‌شد. خیلی درسخون نبودم اما نسبت به گذشته حسابی افت کرده بودم. سوم راهنمایی بودم که ثلث دوم، چهار تا تجدید آوردم. روز گرفتن کارنامه معلم حرفه و فن علت گوشه گیری و سکوت و افت درسیم رو از مامان جویا شد. مامانم هم به خیال این که با گفتن حقیقت می‌تونه یه جوری توجه و کمک معلمم رو به من جلب کنه، قصه زندگیمون رو واسه خانم معلم گفت. من از پشت پنجره دفتر حرف زدن مامان و خانم معلممون رو می‌دیدم. حتی برای دقایقی ناظر اشک ریختن مامانم بودم. در واقع همون حال و روز اون بود که منو متوجه وضعیت پیش اومده کرد. بعد از اون روز از
رفتن سرکلاس «حرفه و فن» هم می‌ترسیدم و هم خجالت می‌کشیدم. دل توی دلم نبود، نمی دونستم کلاس رو چطور باید بگذرونم. خانم معلم نسبت به قبل با من مهربون تر شده بود، اما انگاری خودم از یه چیزی که نمی دونستم چیه، می‌ترسیدم.
یکی دو روزی از اون ماجرا گذشت. کم کم نگاه سنگین یکی دو معلم دیگه منو به خودم آورد تا این که اون روز کذایی از راه رسید. زنگ تفریح یه گوشه روی سکوی سنگین کنار حیاط مدرسه نشسته بودم، درست یادم نیست به چی فکر می‌کردم اما هر چی بود فقط وقت گذرونی بود. همون موقع «پونه» و «شهره» دو تا از بچه های شرور کلاس که بقیه بچه ها بهشون
باج می‌دادن تا کمتر مورد اذیت و آزارشون باشن، به من نزدیک شدن، پونه به مسخره رو به من کرد و گفت:به مامان جونت بسپار سبزی هایی که این دفعه واسمون خورد کرده بود خیلی درشت بود. شهره هم با خنده های اعصاب خوردکنش در ادامه حرفهای پونه گفت: بیچاره تازه شوهر کرده که وضعش بهتر بشه اما این طور که معلومه خرج شوهر و بچه هاشم می‌ده.
ناگهان احساس کردم دنیا دورسرم می‌چرخه، چیز دیگه ای یادم نمونده جز این که وقتی به خودم اومدم خانم معلم حرفه و فن و خانم ناظم منو برده بودن بیمارستان. ساعد دستم می‌سوخت، سرم رو که بر گردوندم متوجه پسرم شدم. از اون روز به بعد دیگه پامو مدرسه نذاشتم. اونقدر لجبازی کردم تا بالاخره مامان مجبور شد، پرونده مو از اون مدرسه بگیره و وسط سال تحصیلی منو با هزار منت و زور یه جای دیگه ثبت نام کنه. اون روز واسه اولین بار بعد از این که حالم سرجاش اومد سرمامان داد زدم که دیگه حق نداره واسه گدایی نمره و درس من پیش معلمم آبروم رو ببره. راستش به خاطر همین خاطره تلخ برای همیشه از معلما بدم اومد. دیگه هیچ وقت نتونستم به کسی اعتماد کنم. با تموم بچگیم حالیم شده بود که اگه مردم بفهمن چه مرگته بیشتر حالت رو می‌گیرن. تا می‌تونی باید توی چشم مردم خودت غیر از اون چیزی که هستی نشون بدی. عمر زندگی مامان و آقا مصطفی پنج سال طول کشید. با یه دختر دیگه که توی شکمش بود، یه موقع به خودش اومد که فهمید شوهرش معتاده. بعدها به من گفت اوایل زندگیشون می‌دونسته که مصطفی یه کمی سوخته تریاک به خاطر آروم شدن درد دیسک کمرش مصرف می‌کنه ولی دیگه نمی دونست مصرفش از این بیشتره و خودشم مواد واسه این و اون واسطه گری می‌کنه..........................

ادامه داستان

برای اولین بار طی پنج سال گذشته احساس کردم از آن دختر سرگردان خجالت می‌کشم. احساس می‌کردم به خاطر هیچ چیز، من بر او رجحان ندارم.
- خب چی شد...؟ فقط راستش رو بگو... و الا از چشات راستش رو کشف می‌کنم. مطمئن بودم که او حقیقتاؤ راستش را از سیمای من خواهد فهمید.
- نیازی به دروغ گفتن یا قسم خوردن ندارم، میترا جان، می‌دونی منم مثل «مهاتماگاندی» معتقدم: «بایداز گناه بیزار بود، اما گناهکار رو دوست داشت».در خطوط چهره اش تامل کردم، لحظه ای با همان نگاه کنجکاو به من خیره ماند، اما ناگهان لبخند زد
دستهایش را از اطراف فنجان چای که مقابلش روی میز قرار داشت، پیش آورد و هر دو دست مرا به آرامی در دست گرفت. دستهای من برخلاف همیشه یخ زده بود اما او از گرمای وجودش مرا گرم کرد. بعد با هم خندیدیم. به نظرم هر دو به تفاهمی
رسیده بودیم که می‌توانست اعتمادمان را نسبت به یکدیگر بیشتر کند. لحظه ای بعد خنده از لبهایش محو شد، دستهای مرا رها کرد و دوباره دو طرف فنجان چایش را محکم چسبید انگار کسی قصد داشت فنجان چای او را از دستش درآورد. گذاشتم تا راحت باشد و صبر کردم تا لحظه ای که او صلاح بداند، سکوت را بشکند. کمی شکر داخل فنجان چایم ریختم، قاشق را برداشتم و محتویات شکر و چای را هم زدم، همان موقع برای لحظه ای نگاهم به روی صورتش جا خشک کرد. ناگهان قطره درشت اشکی از روی
گونه اش پایین لغزید و داخل فنجان چای فرو افتاد. سرگرم نگاه کردنش بودم که سرش را بالا آورد و به من خیره شد و گفت:
- مدتهاست که دلم می‌خواد ببینمت. می‌دونم که کاری از دستت بر نمی یاد یعنی هیچ کس، کاری نمی تونه بکنه؛ ولی دلم می‌خواد یه جوری عقده دلم رو پیش تو باز کنم. از همون روزای اولی که مجله تون دراومد، نوشته هات رو دنبال می‌کردم. بعد کم کم بدون اون که دیده باشمت یا بشناسمت ازت خوشم اومد. نفس عمیقی کشید و بدون آن که منتظر عکس العمل من باشد، ادامه داد: شش ساله و نیمه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدن. مدتی بعد، بابا رفت امریکا و اونجا موندگار شد. البته یادمه که تا چند ماه اول پول یا هدایایی برام می‌فرستاد، اما به سال نرسیده با یه زن امریکایی ازدواج کرد و الطاف پدرانه اش هم برای همیشه پایان گرفت. اینطور که بعدها از عموم شنیدم بعد از اون که با اون ازدواج مصلحتی، تونست اقامت آمریکا رو
واسه خودش جور کنه، زن امریکایی اش رو هم طلاق داد و شش، هفت ماه بعد با یه زن دو رگه برزیلی ازدواج کرد که حالا از اون دو تا بچه داره. مامان، پنج شش سالی با هر سختی بود، ساخت. کارهای جورواجور می‌کرد تا زندگی خودش، من، مادر و پدر پیر و زمین گیرش رو اداره کنه. از خیاطی توی خیاط خونه و خونه خودمون گرفته تا فروشندگی توی لباس فروشی زنانه و کار توی کتابفروشی و دست آخرم توی آسایشگاه های خصوصی سالمندان، به هر دری می‌زد تا گلیمش رو از آب بیرون بکشه. اون
روزارو هیچ وقت از یاد نمی برم. مامان سعی می‌کرد جای خالی بابارو واسم پر کند. سعی می‌کرد به قول خودش بچش کم و کسری احساس نکنه. با این حال اون نمی تونست با تقدیر بجنگه. اون روزا از پارک رفتن بدم می‌یومد چون توی پارک بیشتر بچه ها رو می‌دیدم که دستشون توی دست پدر و مادراشونه و من دایم دنبال وجودی می‌گشتم که بتونه نقش بابا رو واسم بازی کنه. توی مدرسه هیچ کدوم از دوستام نمی دونستن، یعنی یه ندای پنهانی همیشه از درونم می‌جوشید که منو از برملاکردن رازم بر حذر می‌کرد. بعضی از دوستام واسه اینکه محبت سایرین و دلسوزی معلما رو پشت خودشون داشته باشن به دروغ یا راست، راز خونوادگیشون رو برملا می‌کردن اما غرورم اجازه نمی داد بذارم کسی راجع به من چیزی بدونه. به دوستا و معلمام گفته بودم بابام مهندس بوده و توی یه حادثه تصادف از بین رفته. شاید بعد از این راز مسخره سر به مهر، مهمترین چیزی که واسم پیش اومد و زندگیمون رو دچار بحران تازه کرد، مرگ بابا بزرگ بود. تا اون موقع خونه ما یه مرد داشت، هر چند پیر و ناتوان، ولی بالاخره سایه یه مرد بالای سرمون بود. اگر چه بچه تر از اون بودم که حالیم بشه چه اتفاقی واسمون افتاده اما مدت
کوتاهی از این قضیه نگذشته بود که فهمیدم با نبود بابابزرگ مامان چقدر دست تنهاتر از سابق شده.

این داستان همچنان ادامه دارد......................................

یک نوشته فقط به خاطره او

- راستش رو بگو، تا حالا هیچ عاشق شدی!؟
- منظورت اینه که...؟
- تو کاری به منظورم نداشته باش... طفره نرو، جواب سوال من، فقط یه کلمه س... آره یا نه؟
- خب راستش اینه که تا حالا واسم پیش نیومده، اما منظورم این نیست که هیچ وقت بهش فکر نکرده باشم یا با عاشق شدن مخالف باشم. اتفاقاؤ برعکس، به نظرم آدمای عاشق نسبت به بقیه آدما خوشبخت ترن یعنی می‌شه گفت به اون بلوغی که لازمش فاصله گرفتن از خودخواهی صرفه، رسیدن و از بقیه آدما با وجودترن.
- که این طور...! از کجا معلوم اونایی که عاشق هستن با وجودتر از بقیه باشن؟
- خب معلومه چون مهمترین خصوصیت یه آدم عاشق، گذشت در سخت ترین شرایط و محبت بی ریا و بدون انتظار به معشوقه. در واقع به نظر من اولش باید شهامت اینو داشته باشی که عاشق بشی، چون عاشق شدن و عشق ورزیدن شجاعت می‌خواد. بعدش هم اینکه اگر ناملایمتی یا حرفی و رفتاری دور از انتظار از کسی که دوستش داری، دیدی، حتی در بدترین شرایط نسبت به اون خوشبین باشی، بعد هم اونقدر به عشقت اعتماد داشته باشی که به خودت بقبولونی حتماؤ کاری که اون کرده به خاطر خیر و صلاحت بوده. از اینا گذشته وقتی می‌تونی بگی واقعاؤ کسی رو دوست داری و عاشقش هستی که اونو به خاطر خودش بخوای و به بهای داشتنش اسیرش نکنی، درست مثل مادری که بچش رو دوست داره چون پاره جیگرشه. اونقدر دوستش داره که نه ازش توقع جبران محبت رو داره و نه به خاطر شادی و رضایت خودش حاضره دست و پای عزیزش رو ببنده و اونو توی قفس مهرش زندونی کنه.
- تو این همه راجع به عشق فکر کردی، اونوقت تا حالا عاشق نشدی!؟
- راستش من همیشه عاشقم، عاشق خونوادم، عاشق دوستام، عاشق همه مردم، عاشق کارم، عاشق زیبایی ها، مثل گلها، مثل بچه ها... البته از همه بیشتر عاشق کسی هستم که مطمئنم اونم خیلی دوستم داره. کسی که هر چقدر ازش فاصله گرفتم یا قدرش رو کمتر دونستم و بهش بی وفایی کردم، اون نخواست با بی محلی یا کم محلی ازم انتقام بگیره. هر موقع اونو از خودم رنجوندم اگه به کمکش هم نیاز پیدا کردم، بیشتر از بقیه وقتا به دادم رسید. اگه جایی مجبور شدم دروغ بگم، اون آبروم رو خرید. اگه جایی هم به دست آوردن دل دیگران رو به راضی نگه داشتن اون از خودم ترجیح دادم، بازم ازم رو برنگردوند.
- فهمیدم، منظورت خداست. اما بجز اون گفتی همه مردم رو دوست داری، ببینم همه اونایی که دوستت دارن رو دوست داری یا حتی اونایی که باهات دشمن هستن رو هم خاطرشون رو می‌خوای!؟
- واسه من دوست و دشمنی وجود نداره. می‌خوای باور کن، می‌خوای نکن. اینو نمی گم که خودم رو آدم موجهی نشون بدم. البته پیش اومده که از دست بعضی ها برنجم اما من همه آدمارو دوست دارم؛ چون اونایی که دوستم دارن مسلماؤ من شانس
اینو داشتم که خوبی هامو بهشون ثابت کنم. اونایی هم که از من خوششون نمی یاد حتماؤ نتونستم اون طور که هستم خودمو بهشون بشناسونم. تازه قرار نیست که آدم محبوب همه باشه فقط کافیه سعی کنه همونی باشه که از این طور بودن به خودش بباله و افتخار کنه.
- ببینم نظرت راجع به دختر فراری ها چیه یا راجع به بقیه آدمای منفوری که جزو آدم بدا هستن؟ در نگاهش بی اعتمادی و ترس موج می‌زد. چشم به دهان من دوخته بود. می‌دانستم نمی شود چیزی را از او مخفی کرد. می‌گفت ۳۰ ساله است اما کمتر از آن نشان می‌داد. به هر حال او دختر سرد و گرم چشیده ای بود که راهش را نسبت به بقیه با آگاهی از عواقبش انتخاب کرده بود. درست یا غلط بودن مسیر و مقصد چیزی نبود که من بتوانم به خود اجازه تحلیل و تفسیرش را بدهم؛ چون هیچ وقت نتوانستم حتی برای لحظه ای خودم را به جای او بگذارم و نمی دانم اگر امثال من در شرایط و وضعیت امثال او بودند کدام راه را برای زندگی انتخاب می‌کردند. زندگی به من آموخته است که از ابتدا تا انجام عمل بسیار فاصله است و اصولا گاهی دقیق ترین و با ملاحظه ترین آدمها، که حتی به عنوان کارشناس و مطلع، برای امراض دیگران نسخه می‌پیچند، ناگهان برای مشکل خود از گرفتن یک تصمیم عاجلانه در می‌مانند. تنها چیز مسلم برای من آن است که، در زندگی شخصی ام از مواهب زیادی برخوردار بوده ام. البته مواقعی سختی هایی را از سر گذرانده ام اما به هر حال مجموعه «شرایط» آن گونه بوده که «من» را چنین پرورانده است.
برای اولین بار طی پنج سال گذشته احساس کردم از آن دختر سرگردان خجالت می‌کشم. احساس می‌کردم به خاطر هیچ چیز، من بر او رجحان ندارم.
این نوشته ادامه داره وقتی که بقیش رو اینجا نوشتم میفهمین موضوع اصلآ در مورد چی هست.