فقط یک قسمت مونده..................................

اون روزا ۱۸ سالم بود که مامان از مصطفی جدا شد و خواهر کوچیکم «مرجان» رو هم از شوهرش گرفت. مرجان از همون بچگی به خاطر نارسایی کبدش دایم تحت معالجه بود. بیچاره مامان دارو ندارش رو واسه معالجه مرجان خرج می‌کرد. مرجان بچه حساسی بود، تا زمین می‌خورد خون دماغ می‌شد. چهار سال و نیمه بود اما مامان مجبور بود مثل بچه های نوزاد لاستیکش کنه. دکتر نظرش این بود که تنها راه معالجه مرجان پیوند کبده که اون روزا توی ایران هیچکس این کار رو نکرده بود یا اگر هم انجام
شده بود نتیجه مثبتی نگرفته بودن. دکترا می‌گفتن اگه بره انگلیس شاید بشه امیدی داشت ولی ما آه نداشتیم که با ناله سودا کنیم. اون روزا روزای سختی بود که همه ما واسه زندگی مرجان خودمون رو به آب و آتیش می‌زدیم. مامان بزرگ توی خونه سبزی در و همسایه رو پاک می‌کرد، می‌شست و خورد می‌کرد. مامان توی خونه سالمندان به جای کارگر، پرستار یا هر شغلی که می‌تونست یه جوری مدیر آسایشگاه رو از اون راضی کنه انجام می‌داد، منم که تازه دیپلم گرفته بودم توی دفتر یکی از موسسه های تایپ و دارالترجمه تونستم چند ماهی کار تایپ رو یاد بگیرم و در آمد بخور و نمیری واسه خودم جور کنم. همون جا بود که اولین بار با «مسعود» آشنا شدم. روز اولی که دیدمش به خاطر نگرانی که از تایپ پایان نامه اش داشت عصبی و برافروخته بود، هیچ کدوم از همکارام حاضر نشدن کار اونو قبول کنن، اما نمی دونم این دست سرنوشت بود یا شایدم یه اتفاق
ساده، که من کارش رو قبول کردم. کارای زیادی از این و اون قبول کرده بودم، اگه می‌خواست به موقع پایان نامه اش رو تحویل بدم باید پنجشنبه و جمعه هم می‌یومدم سرکار. از مدیر دفترمون اجازه گرفتم و اون قبول کرد به شرطی که کس دیگه ای رو داخل موسسه راه ندم برم و به کارم برسم. با علاقه ای که معلوم نبود واسه چی در من به وجود اومده بود، هر طور بود کار
پایان نامه رو تموم کردم. شنبه بعدازظهر بود که مسعود با عجله زودتر از موعد مقرر اون جا رسید. من داشتم چای می‌خوردم و راحت نشسته بودم. وقتی آرامش منو دید آروم شد. همون دو ملاقات ساده باعث شد به اون دل ببندم. باورم نمی شد با اون همه نامردی که از مردایی مثل بابام و مصطفی دیده و شنیده بودم یه روزی به مردی دل ببندم و بهش اعتماد کنم. مسعود روانشناسی خونده بود و حرفای قشنگی بلد بود. گاهی هم شعر می‌گفت..............
نظرات 19 + ارسال نظر
ی جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:36 ب.ظ

ناز خانوم جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:46 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

بی صبرانه منتظر بقیه هستم

بهار شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:03 ق.ظ http://nar1.persianbolg.com

salam khyle ghashang bod,,manam montazere baghiyasham zod benevis..moafagh bashi bye

[ بدون نام ] یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:15 ق.ظ

سلام

شرمنده ... شرمنده ... شرمنده .
خدا این مسیحو به راه راست هدایت کنه که دیگه دوستاشو تنها نذاره .
ممنونم از لطفت .
ولی چون یه کم عـــــــــــــادی هستم ؛
معنی nizad رو نفهمیدم ...

سربلند بمونی و ایرونی .

هامون دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:03 ب.ظ http://shouka.blogsky.com

سلام...
حکایت ها
داریم ما
ای دوست...
پس تو هم دل بسته ای

احسان دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:45 ب.ظ http://ehsanica.blogsky.com

بابا باکلاس...
این کارا چیه؟خیلی وبلاگ سنگینه...
ببین یه چیزی:
قلبتو عشقه!

شهاب دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:58 ب.ظ http://amirshahab.persianblog.com

سلام.دل به عشقی بده در دل به او مهری دهی. با هزاران آرزو بر عشق او ایمان بری. پایدار باشی.

ناز خانوم دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:40 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

میشه منم تو رو اضافه کنم؟

پیاز هستم دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:50 ب.ظ http://piazz.persianblog.com

عزیزم من فراموشت نکرده ام و اینکه کم سر میزنم ربطی به آمدن یا نیامدن شما ندارد.
تو همیشه برای من یک دوست هستی.
یک دوست خوب
من متاسفانه وقت زیادی ندارم و هنوز این داستان را نخوانده ام تا در موردش نظر بدهم.
اما سعی خودم را می کنم
ممنون

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:18 ق.ظ http://iran-mp3.persianblog.com

salam webloge khobi dari be ma ham sar bezan
khasti be ham link bedim

ارش سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:06 ب.ظ http://java4u.blogsky.com

سلام وبلاگ جالب داری موفق باشی .به من هم سری بزن خوشحال میشم.

بهزاد سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.chanim.persianblog.com

سلااااااام.وبلاگ زیباوقشنگی داری .منتظر بقیش هستم.عالی بود.با اجازت لوگوتو میزارم تو وبلاگم.بازم بیا پیش من.

ناز خانوم چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:46 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

سلام

وزرا چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:33 ق.ظ http://arezp.blogsky.com

ببین بچه..هنوز خیلی زود تا حرفی منو درک کنی..ولی ازت ممنونم که به من سر زدی..امید ورام به حق خامنه ای در
ان دنیا به تو هوری بهشتی اطا گردد.

سلام
دوست عزیز اگه میدونی که ما بچه هستیم به بزرگیت ما رو ببخش .........

امیر چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:07 ب.ظ http://peyk.blogsky.com

سلام مرسی که لوگومو ورداشتی !!!!

دريا چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:23 ب.ظ http://daryadarya.blogsky.com

اينکه راوی داستان زن باشه ولی نويسنده مرد يه مقدار غير متداواله. ولی روايتش ساده و جذابه. مرسی از لطفت.

امیرحسین-کوچ ماه چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:28 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

اومدم نظر بدم دیدم این تو برف میاد....حال کردم

زهره پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:38 ق.ظ http://zohre.blogsky.com

ممنونم از بابت نظرتون.
و اما وبلاگ خیلی خیلی وشکلی دارید.
چقدر قلب خوشکلی دارید.
موفق باشید.

دکتر جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:32 ب.ظ http://www.tafakkorat-e-shakhdar

خوب کاری کردی سر زدی
بازم بیا
ممنون
یه کم هم بگو چه طوری بلاگت انقدر خوشگله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد