قلم بتراشم از هر استخوانم                                مرکب گیرم از خون رگانم

بگیرم کاغذی از پرده دل                                      نویسم بهر یار مهربانم

بله دوستان داستانی که نوشتم واقعیت داشت و فعلآ مشغوله نوشتن داستانه دیگیی هستم که اون هم واقعیت داره.......................

واما این فلش که خیلی جالبه و دوست دارم که شما دوستان عزیز این فلش رو ببینید......
منتظره داستان بعدی من باشید....................

و اما قسمت اخر این داستان


پدر و مادرش بیشتر اوقات خارج از کشور پیش دخترشون بودن. از دوستی ما پنج ماهی گذشته بود که یه روز منو به خونه شون برد. اون روز خیلی ساده گذشت. از من پذیرایی کرد و آلبوم خونوادگیشون رو به من نشون داد. وقتی سنگینی برخوردش رو دیدم بیشتر از پیش ازش خوشم اومد،اما چند دقیقه کافی بود تا بفهمم همه چیز نقشه بوده و مسعود واسم دام گذاشته. بعد از اون اتفاق وحشتناک وقتی در گوشه ای از خیابان به هوش اومدم فهمیدم دیگه جام توی خونه و پیش مامان و مامان بزرگ و مرجان نیست. جایی رو نداشتم که برم. با خودم فکر می‌کردم همیشه این راز رو از مامان و بقیه پنهان کرد، ولی وقتی فهمیدم بچه ای در شکم دارم دیگه چاره ای ندیدم جز اینکه از خونه و از کنار اون زن زحمتکش و دردمند و مامان بزرگ پیرم که همیشه دستاش از خورد کردن سبزی، سبز و ترک خورده شده فرار کنم. از اون روز تا امروز نه سال گذشته. مامان بزرگ دو سه سال پیش مرد. مرجان هم یک سال و نیم بعد بیشتر زنده نموند. تا جایی که از همسایه های قدیمی مون تحقیق کردم مامانم سه سال پیش با یه پارچه فروش ازدواج کرده و زندگی نسبتاؤ خوبی داره. خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم سراغش برم اما دیگه دلم نمی خواد به خاطر وجود نحس من زندگیش از هم بپاشه. توی این نه سال سعی کردم سالم زندگی کنم اما دیگه به آخر خطر رسیدم. دکترا می‌گن دو سه ماهی بیشتر زنده نیستم. سرطان همه بند بند وجودم رو گرفته، از مرگ نمی ترسم. فکر می‌کنم آخرین آرزویی که داشتم دیدن تو بود.
گارسون صورت حساب را روی میز کنار دستم گذاشت. او دوباره دستش را پیش کشید و دست مرا در دست گرفت و گفت:
نمی تونم با پول خودم مهمونت کنم اما بذار حساب خودم رو بدم. لبخند زدم و گفتم:
- مهمون من هستی.
- ممنونم.
دستش را پس کشید و چیزی از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت. بسته ای کادو پیچ شده که روی آن یک رز سرخ چسبیده بود.
- این فقط یه یادگاریه، چیز با ارزشی نیست، کار دست خودمه. تو تنها کسی هستی که تونستم باهاش حرف بزنم، یه دوست قابل اعتماد. تو هر چی خواستی منو به حساب بیار. دستش را دوباره فشردم. وقتی از هم جدا شدیم، بغض فرو خورده ام ترکید. بسته را باز کردم. یک دستکش بافتنی بود. آن را دستم کردم، اما هنوز سرما را لای انگشتانم احساس می‌کردم.

بلاخره این داستان نسبتآ غمگینانه به پایان رسید اما به نظر شما این داستان واقعیت داشته؟ در نوشته بعدی به شما دوستان خواهم گفت.........................
منتظره داستان بعدی باشین...................................


                          

فقط یک قسمت مونده..................................

اون روزا ۱۸ سالم بود که مامان از مصطفی جدا شد و خواهر کوچیکم «مرجان» رو هم از شوهرش گرفت. مرجان از همون بچگی به خاطر نارسایی کبدش دایم تحت معالجه بود. بیچاره مامان دارو ندارش رو واسه معالجه مرجان خرج می‌کرد. مرجان بچه حساسی بود، تا زمین می‌خورد خون دماغ می‌شد. چهار سال و نیمه بود اما مامان مجبور بود مثل بچه های نوزاد لاستیکش کنه. دکتر نظرش این بود که تنها راه معالجه مرجان پیوند کبده که اون روزا توی ایران هیچکس این کار رو نکرده بود یا اگر هم انجام
شده بود نتیجه مثبتی نگرفته بودن. دکترا می‌گفتن اگه بره انگلیس شاید بشه امیدی داشت ولی ما آه نداشتیم که با ناله سودا کنیم. اون روزا روزای سختی بود که همه ما واسه زندگی مرجان خودمون رو به آب و آتیش می‌زدیم. مامان بزرگ توی خونه سبزی در و همسایه رو پاک می‌کرد، می‌شست و خورد می‌کرد. مامان توی خونه سالمندان به جای کارگر، پرستار یا هر شغلی که می‌تونست یه جوری مدیر آسایشگاه رو از اون راضی کنه انجام می‌داد، منم که تازه دیپلم گرفته بودم توی دفتر یکی از موسسه های تایپ و دارالترجمه تونستم چند ماهی کار تایپ رو یاد بگیرم و در آمد بخور و نمیری واسه خودم جور کنم. همون جا بود که اولین بار با «مسعود» آشنا شدم. روز اولی که دیدمش به خاطر نگرانی که از تایپ پایان نامه اش داشت عصبی و برافروخته بود، هیچ کدوم از همکارام حاضر نشدن کار اونو قبول کنن، اما نمی دونم این دست سرنوشت بود یا شایدم یه اتفاق
ساده، که من کارش رو قبول کردم. کارای زیادی از این و اون قبول کرده بودم، اگه می‌خواست به موقع پایان نامه اش رو تحویل بدم باید پنجشنبه و جمعه هم می‌یومدم سرکار. از مدیر دفترمون اجازه گرفتم و اون قبول کرد به شرطی که کس دیگه ای رو داخل موسسه راه ندم برم و به کارم برسم. با علاقه ای که معلوم نبود واسه چی در من به وجود اومده بود، هر طور بود کار
پایان نامه رو تموم کردم. شنبه بعدازظهر بود که مسعود با عجله زودتر از موعد مقرر اون جا رسید. من داشتم چای می‌خوردم و راحت نشسته بودم. وقتی آرامش منو دید آروم شد. همون دو ملاقات ساده باعث شد به اون دل ببندم. باورم نمی شد با اون همه نامردی که از مردایی مثل بابام و مصطفی دیده و شنیده بودم یه روزی به مردی دل ببندم و بهش اعتماد کنم. مسعود روانشناسی خونده بود و حرفای قشنگی بلد بود. گاهی هم شعر می‌گفت..............