پدر و مادرش بیشتر اوقات خارج از کشور پیش دخترشون بودن. از دوستی ما پنج ماهی گذشته بود که یه روز منو به خونه شون برد. اون روز خیلی ساده گذشت. از من پذیرایی کرد و آلبوم خونوادگیشون رو به من نشون داد. وقتی سنگینی برخوردش رو دیدم بیشتر از پیش ازش خوشم اومد،اما چند دقیقه کافی بود تا بفهمم همه چیز نقشه بوده و مسعود واسم دام گذاشته. بعد از اون اتفاق وحشتناک وقتی در گوشه ای از خیابان به هوش اومدم فهمیدم دیگه جام توی خونه و پیش مامان و مامان بزرگ و مرجان نیست. جایی رو نداشتم که برم. با خودم فکر میکردم همیشه این راز رو از مامان و بقیه پنهان کرد، ولی وقتی فهمیدم بچه ای در شکم دارم دیگه چاره ای ندیدم جز اینکه از خونه و از کنار اون زن زحمتکش و دردمند و مامان بزرگ پیرم که همیشه دستاش از خورد کردن سبزی، سبز و ترک خورده شده فرار کنم. از اون روز تا امروز نه سال گذشته. مامان بزرگ دو سه سال پیش مرد. مرجان هم یک سال و نیم بعد بیشتر زنده نموند. تا جایی که از همسایه های قدیمی مون تحقیق کردم مامانم سه سال پیش با یه پارچه فروش ازدواج کرده و زندگی نسبتاؤ خوبی داره. خیلی دلم میخواست میتونستم سراغش برم اما دیگه دلم نمی خواد به خاطر وجود نحس من زندگیش از هم بپاشه. توی این نه سال سعی کردم سالم زندگی کنم اما دیگه به آخر خطر رسیدم. دکترا میگن دو سه ماهی بیشتر زنده نیستم. سرطان همه بند بند وجودم رو گرفته، از مرگ نمی ترسم. فکر میکنم آخرین آرزویی که داشتم دیدن تو بود. گارسون صورت حساب را روی میز کنار دستم گذاشت. او دوباره دستش را پیش کشید و دست مرا در دست گرفت و گفت: نمی تونم با پول خودم مهمونت کنم اما بذار حساب خودم رو بدم. لبخند زدم و گفتم: - مهمون من هستی. - ممنونم. دستش را پس کشید و چیزی از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت. بسته ای کادو پیچ شده که روی آن یک رز سرخ چسبیده بود. - این فقط یه یادگاریه، چیز با ارزشی نیست، کار دست خودمه. تو تنها کسی هستی که تونستم باهاش حرف بزنم، یه دوست قابل اعتماد. تو هر چی خواستی منو به حساب بیار. دستش را دوباره فشردم. وقتی از هم جدا شدیم، بغض فرو خورده ام ترکید. بسته را باز کردم. یک دستکش بافتنی بود. آن را دستم کردم، اما هنوز سرما را لای انگشتانم احساس میکردم.
بلاخره این داستان نسبتآ غمگینانه به پایان رسید اما به نظر شما این داستان واقعیت داشته؟ در نوشته بعدی به شما دوستان خواهم گفت......................... منتظره داستان بعدی باشین...................................
مرد قبیله
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1382 ساعت 09:21 ق.ظ
سلام بر شما و با امید به مو فقیت روز افز و ن عا لی . وب لا گ خیلی با احسا سی دارید حقیقتا یه کم حسو دیم شد و این هیچ دلیل دیگر ی نمی تو نه داشته با شه جز زیبا ئی وب لا گ شما خلا صه همیشه و در همه حا ل شاد و پیر وز و سر بلند با شید. یا حق
سلام حتما این کار می کنم من تازه این وبلاگ رو درست کردم چه جوری میشه برنامه گذاشت تو وبلاگ تا دانلود کنند منو راهنمایی کند خداحافظ http://www.javaheri.blogsky.com/
سلام دوست عزیز و بزرگوارم ... ممنونم از اینکه سر زدید ... داستانتون رو ( البته این قسمت آخرشو ) خوندم ... جالبه و تکان دهنده .... امیدوارم خیالی داستان پردازانه بیش نباشه ... امیدوارم تندرست و شاد باشید همیشه ...
دلم برای کسی تنگ است….که آفتاب صداقت را....به مهمانی گلهای باغ می آورد...و دستهای سپیدش را...به آب میبخشد...آپدیت کردم ...اگه با پرشین بلاگ مشکل دارین بیاین به این آدرس ..http://cottage.blogsky.com
با نام و ياد حضرت حق
و با سلام به شما
و تشکر از حضور سبزتان در کلبه ی درويشی ما
از اينکه دير آمدم معذرت می خواهم
موفق باشيد
اگر واقعیت داشته یا نداشته باشد
مهم است؟
سلام
امیدوارم حالت خوب باشه
وبلاگ نازی داری
اگه با تبادل لینک موافقی به ولاگ من سر بزن
مر۳۰
سلام بر شما و با امید به مو فقیت روز افز و ن عا لی . وب لا گ خیلی با احسا سی دارید حقیقتا یه کم حسو دیم شد و این هیچ دلیل دیگر ی نمی تو نه داشته با شه جز زیبا ئی وب لا گ شما خلا صه همیشه و در همه حا ل شاد و پیر وز و سر بلند با شید. یا حق
جالبه
از من خیلی خیلی وارد تری
سلام حتما این کار می کنم
من تازه این وبلاگ رو درست کردم چه جوری میشه
برنامه گذاشت تو وبلاگ تا دانلود کنند
منو راهنمایی کند
خداحافظ
http://www.javaheri.blogsky.com/
جوابتو رو توو وبلاگتون دادم عزیز
سلام.........چقدر وبلاگت خوشگل شده. نظر سنجيشو که نگو که آدم لذت می بره.
سلام. هر چیزی میتونه رنگ واقعیت به خودش بگیره. ولی کاش واقعیتها به سمت خوبیها و نیکویی ها پیش بره... موفق باشی.
درود
از اینکه بمن سرزدین ومنو با یه وبلاگ خوب اشنا کردین متشکرم . باز بمن سر بزنید ومن هم نیز همین کارو میکنم . حالا برم اف لاین داستان رو بخونم .
سلام دوست عزیز و بزرگوارم ... ممنونم از اینکه سر زدید ... داستانتون رو ( البته این قسمت آخرشو ) خوندم ... جالبه و تکان دهنده .... امیدوارم خیالی داستان پردازانه بیش نباشه ... امیدوارم تندرست و شاد باشید همیشه ...
سلام.... مثل اینکه از داستان جا موندم ..... باید صفحه رو ذخیره کنم تا سر فرصت بخونمش .....
دلم برای کسی تنگ است….که آفتاب صداقت را....به مهمانی گلهای باغ می آورد...و دستهای سپیدش را...به آب میبخشد...آپدیت کردم ...اگه با پرشین بلاگ مشکل دارین بیاین به این آدرس ..http://cottage.blogsky.com
خیلی قشنگ بود
نمیخوام بگم داستانت واقعی ولی میدونم که ازاین اتفاقات زیاد افتاده .....خوشحال میشم اگر به من سر بزنی .........
مرسی عزیز وبلاگ جالبی داری باز هم سر بزن