برای اولین بار طی پنج سال گذشته احساس کردم از آن دختر سرگردان خجالت میکشم. احساس میکردم به خاطر هیچ چیز، من بر او رجحان ندارم. - خب چی شد...؟ فقط راستش رو بگو... و الا از چشات راستش رو کشف میکنم. مطمئن بودم که او حقیقتاؤ راستش را از سیمای من خواهد فهمید. - نیازی به دروغ گفتن یا قسم خوردن ندارم، میترا جان، میدونی منم مثل «مهاتماگاندی» معتقدم: «بایداز گناه بیزار بود، اما گناهکار رو دوست داشت».در خطوط چهره اش تامل کردم، لحظه ای با همان نگاه کنجکاو به من خیره ماند، اما ناگهان لبخند زد دستهایش را از اطراف فنجان چای که مقابلش روی میز قرار داشت، پیش آورد و هر دو دست مرا به آرامی در دست گرفت. دستهای من برخلاف همیشه یخ زده بود اما او از گرمای وجودش مرا گرم کرد. بعد با هم خندیدیم. به نظرم هر دو به تفاهمی رسیده بودیم که میتوانست اعتمادمان را نسبت به یکدیگر بیشتر کند. لحظه ای بعد خنده از لبهایش محو شد، دستهای مرا رها کرد و دوباره دو طرف فنجان چایش را محکم چسبید انگار کسی قصد داشت فنجان چای او را از دستش درآورد. گذاشتم تا راحت باشد و صبر کردم تا لحظه ای که او صلاح بداند، سکوت را بشکند. کمی شکر داخل فنجان چایم ریختم، قاشق را برداشتم و محتویات شکر و چای را هم زدم، همان موقع برای لحظه ای نگاهم به روی صورتش جا خشک کرد. ناگهان قطره درشت اشکی از روی گونه اش پایین لغزید و داخل فنجان چای فرو افتاد. سرگرم نگاه کردنش بودم که سرش را بالا آورد و به من خیره شد و گفت: - مدتهاست که دلم میخواد ببینمت. میدونم که کاری از دستت بر نمی یاد یعنی هیچ کس، کاری نمی تونه بکنه؛ ولی دلم میخواد یه جوری عقده دلم رو پیش تو باز کنم. از همون روزای اولی که مجله تون دراومد، نوشته هات رو دنبال میکردم. بعد کم کم بدون اون که دیده باشمت یا بشناسمت ازت خوشم اومد. نفس عمیقی کشید و بدون آن که منتظر عکس العمل من باشد، ادامه داد: شش ساله و نیمه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدن. مدتی بعد، بابا رفت امریکا و اونجا موندگار شد. البته یادمه که تا چند ماه اول پول یا هدایایی برام میفرستاد، اما به سال نرسیده با یه زن امریکایی ازدواج کرد و الطاف پدرانه اش هم برای همیشه پایان گرفت. اینطور که بعدها از عموم شنیدم بعد از اون که با اون ازدواج مصلحتی، تونست اقامت آمریکا رو واسه خودش جور کنه، زن امریکایی اش رو هم طلاق داد و شش، هفت ماه بعد با یه زن دو رگه برزیلی ازدواج کرد که حالا از اون دو تا بچه داره. مامان، پنج شش سالی با هر سختی بود، ساخت. کارهای جورواجور میکرد تا زندگی خودش، من، مادر و پدر پیر و زمین گیرش رو اداره کنه. از خیاطی توی خیاط خونه و خونه خودمون گرفته تا فروشندگی توی لباس فروشی زنانه و کار توی کتابفروشی و دست آخرم توی آسایشگاه های خصوصی سالمندان، به هر دری میزد تا گلیمش رو از آب بیرون بکشه. اون روزارو هیچ وقت از یاد نمی برم. مامان سعی میکرد جای خالی بابارو واسم پر کند. سعی میکرد به قول خودش بچش کم و کسری احساس نکنه. با این حال اون نمی تونست با تقدیر بجنگه. اون روزا از پارک رفتن بدم مییومد چون توی پارک بیشتر بچه ها رو میدیدم که دستشون توی دست پدر و مادراشونه و من دایم دنبال وجودی میگشتم که بتونه نقش بابا رو واسم بازی کنه. توی مدرسه هیچ کدوم از دوستام نمی دونستن، یعنی یه ندای پنهانی همیشه از درونم میجوشید که منو از برملاکردن رازم بر حذر میکرد. بعضی از دوستام واسه اینکه محبت سایرین و دلسوزی معلما رو پشت خودشون داشته باشن به دروغ یا راست، راز خونوادگیشون رو برملا میکردن اما غرورم اجازه نمی داد بذارم کسی راجع به من چیزی بدونه. به دوستا و معلمام گفته بودم بابام مهندس بوده و توی یه حادثه تصادف از بین رفته. شاید بعد از این راز مسخره سر به مهر، مهمترین چیزی که واسم پیش اومد و زندگیمون رو دچار بحران تازه کرد، مرگ بابا بزرگ بود. تا اون موقع خونه ما یه مرد داشت، هر چند پیر و ناتوان، ولی بالاخره سایه یه مرد بالای سرمون بود. اگر چه بچه تر از اون بودم که حالیم بشه چه اتفاقی واسمون افتاده اما مدت کوتاهی از این قضیه نگذشته بود که فهمیدم با نبود بابابزرگ مامان چقدر دست تنهاتر از سابق شده.
این داستان همچنان ادامه دارد......................................
مرد قبیله
یکشنبه 25 آبانماه سال 1382 ساعت 10:39 ب.ظ
bah bah......chaakeram agha ma nokare shomayim........sharmandeh ke dir be dir mitoonam behet sar bezanam.....dige........ ok dige.....bazam be man sar bezan....nokaretam aziz
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام ، گور ..................
اگه تا دو روز آینده لینک یا لوگو چرند و پرند رو اینجا نبینم نیما نجاتی رو میفرستم ردیفت کنه ............
سلام
خیلی ممنونم به من سر زدی
باز هم به شما دو ستان
وبلاگ زیبایی داری
ارادتمند خلوت نشین
مرسی که به من سر زدی عزیزم منتظر بقیه داستان هستم
همیشه شاد باشی
سلام ، برای لینک آماده هستم ... موفق باشی ...
منتظریم...
سلام.
ممنونم که به من سر می زنی
وبلاگت را سیو کردم تا خوب ببینم و برایت نظر بدهم.
باز هم بیا
آپدیت هستم
مرسی و بای...
سلام!
شما استعداد خوبی در نویسندگی دارین...
وبلاگتون هم قشنگه.
باز هم به من سر بزنین
بنویس.....
bah bah......chaakeram
agha ma nokare shomayim........sharmandeh ke dir be dir mitoonam behet sar bezanam.....dige........
ok dige.....bazam be man sar bezan....nokaretam aziz